معادله ی نامجهول


من با دست های خالی

دو کوچه پایین تر می روم

تا از بقالی مهربانش

چند کارتن دعا بخرم.‌

****

تسبیحم را به پیرزن همسایه می دهم.

و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.

تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 

گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌

و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!

****

من از قانونِ درخت ها آگاهم

و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 

فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح

از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم

و آن را به توانِ هزار می رسانم!

****

صدای موج عجیبی در کوچه می پیچد

نهادش زیر رادیکال می رود. 

معادله ی نامجهول من

به  دست پیرزن همسایه حل می شود.‌

محبوبه باقری