همنفس طبیعت


غریبانه جلو می آیم

کودکانه با کلمات بازی می کنم. 

و محرمانه دست های سبز قنوت را 

نورباران می کنم.‌

****

چیزی به فردا نمانده است.

روشنایی دشت را می بینم.

ازدحام کوچه گوش هایم را کَر کرده است. 

به ساحلِ دریا پناه می برم

تا که در آرامش آبی اش بیارامم.

****

صدای گوش ماهی اسیری

در خروش امواج

بی هدف پیچیده می شود. 

آرامشِ قلبِ غریبِ من 

در آن گم می شود.

****

به دشت پناه می برم. 

و دلم را در میانِ پَرَندهای سبز

شستشو می دهم.

تنم از اعماق می لرزد.

احساسِ درد از کُنجِ سینه ام، کم می شود. 

و اندکی بعد در میانِ پَرَندهای سبز

گم می شود....

محبوبه باقری