گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت.
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند.
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟
چه توانیم گفت؟
هیچ...هیچ...بیهوده...بیهوده...
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است.
دوباره چنگ بر حلقم می زند.
دوباره آن حس...
دوباره...
****
شبیه مردمک های چشمان روزگار
دوباره عشق سر می دهد!
چنگ بر حلق می زند.
خاکستر می شود.
پلک می زند.
دوباره آن حس گل کرده است!
محبوبه باقری