بیست و یک بغضِ کوچک


(1)


باد 

دفتر عمرم را ورق می زند.

همه چیز از ذهنم می گریزد.

فقط تو را می بینم

که بی هیچ علّتی

قرینه می شوی!


(2)


صدای خرد شدن استخوان هایم

سلسله گفتار تو را

حاشا می کند.

تو امّا با این صدا نیز

به خود نمی آیی!


(3)

من به خود آمده ام.

در زمانی که دیگر دیر است.

و این مردمان دارند مرا

مدفون می کنند.


(4)


نمی دانم

گل های سرخ چه گناهی داشتند؟ 

که زیر کفش هایت، پر پرشان کردی

و من کردارت را

با غرورت اشتباه گرفتم؟ 


(5)

تو را به طرز نامحسوسی

می کِشند به سمتِ تازیانه ها

تا کبودی پیکر نحیفت را

در میانِ سر به نیست های زمان

پیدا کنند.


(6)

شب 

پناه گریه های من بود.

در کُنج تاریکی

پشت حریر فیروزه ای پنجره.

باز هم نیامدی!


(7)


وقتی رفتی

ماه تابناک بود. 

دلم بی قرار...

و اسبِ تحملم بی ابا می تازید.

اسبِ تحملم

وحشی است.

(8)

گناه عشق چه بود؟ 

که دلت را به جرمش گردن زدند؟ 

کاش آسمان دل اسب

فقط یونجه کم داشت!


(9)

دوباره به خواب هایم پا گذاشتی

کتاب سرنوشت در دست هایت نشسته بود. 

داشتی می رفتی

امّا قلم گلایه هایت جوهری نداشت.

تا بنویسی:

خداحافظ...


(10)


قبل از اینکه بروی

باغچه را آب دادم.

و باغبان باغ عشق را

محبّت

حالا رفتنت به باغِ دلم

محنت می دهد!


(11)

 کبوترها

پیک بر نبودند که قاصد عاشقان شوند.

تا من

درد غروب را

تا مغز استخوان بچشم.


(12)


باد

زوزه ی نسیم بود

در فوّاره ی آبشار

زمستان آمد 

و تو نیامدی!


(13)


آواز مرغ عشق

شنیده می شود

رهگذران در گلستان...!

شقایق خسته شده 

از بس جور عشق کشیده است!


(14)

چشم هایم سال هاست که چشم انتظار یک بهارند.

و قلبم

روزهاست از انتظار خسته

صبح دارد می آید...


(15)

کودکی از برابرم رد شد.

هم وزنِ واژه های ذهنم

سبک و رها...

کودکی که در چهره اش

خطوطِ بچگی هایم 

نهفته است.


(16)

باران قطع شده

ابرها دیگر نمی بارند.

زمین هنوز خیس است.

با انگشت های لرزانم

بر شیشه ی پنجره ات می نویسم؛

_ تنها خاطره می ماند!

کاش تا وقتی که بیایی

کسی هاااا.... نکند!


(17)

حیران نیستم

که ابرها به مناجاتم بنشینند.

و گریه را

قامتی بلند بخشند.

خوشحال.‌.. نه !

ناراحت.... نه!

بی دغدغه ام برای آمدن تو...


(18)

تازیانه های ابر بر گلِ سرخ

سنگینی می کنند.

و دل های آزرده نیز سنگین

عاقبت فهمیدیم پرستوها

از بی آشیانگی کوچ کردند.

در دیاری که بوی عشق جاری است...

(19)

خاک

تصویری از نجابتِ دشت است.

که ذرّه ذرّه اش شعر مرا

نفس می کشد.


(20)

آسمان

به تهفیم رسالت رسیده است.

لک لک ها در جست و جوی ماهی!

من و تو همچنان در خوابِ ستاره ها نشسته ایم

(21)


دفتر عمرم سیاه شد

و قلم شعرم شکست.

عاقبت آمدی

بر دوشِ قرینه ها

سوار بر باد...


محبوبه باقری