رسوای عشق
از مغز سر فریاد کشیدم:
مرو...
کسی نشنید.
در دریا
در سنگ
حتّی در مروارید صدف های شیری هم نوشتم؛
دوستت دارم!
****
خورشید پایین آمد
در آغوش چلچراغ ها
با شراره ی آتشدانِ جهنم
و دل من را سوخت!
****
یادها ترکیدند
و بادبادک های فراموشی
چون سیمرغ های افسانه ای
به هوا رفتند!
****
جا ماندم
از قافله ی شاه دلان
در مسیری که معبرش کاه است.
****
فصل پیری برگ ها رسید
در جادّه ی پاییز مرگبار
هنگام سوگ عشق...
شاید هم عشق ها واقعی نباشند!
می دانم
خرماها خشکیده اند بر نخلِ کالِ بُستان
و گندم
رسوای عشق بود!
محبوبه باقری