محبوبه باقری هیودی

خدا حواسش به همه چیز هست...

يكشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۰۷ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
محمدکیان دهقان

محمدکیان دهقان

پسرم

جهان

گوشه ای از چشمانِ توست.

زندگی

کُنجی از دستانِ توست.

عشق

ذره ای از حضورِ توست.

تمام کائنات را هم بگردم.‌ 

باز هم تو جهان و زندگی و عشق منی.

محبوبه باقری


 

۲۶ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۰ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
آقا محمد کیان

آقا محمد کیان

پسرم

هر بار تو را می بینم

قند درون دلم آب می شود. 

داشتنِ تو استعاره نیست

که وارد شعر شود. 

تو خودِ شعری هستی

که می سُرایمت!

محبوبه باقری

۱۹ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۷ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
قهر و آشتی

قهر و آشتی

قهر و آشتی


(1)


بودنت

دغدغه نیست

ننگِ نبودنت

تازه پُر رنگ شده است. 

بلند آوازه می شوی

و با رسوایی ات

بودنِ ما آبرو می گیرد. 


(2)


چشمانِ فریب انگیزت

با لجاجتی سگی

نیلگون می شود. 

انگار

هم نیش داری، هم نوش

لبم را گاز می گیرم

فردا 

غریبانه می آیی.

گونه هایم

دوباره نیلگون می شود. 


(3)


لعابِ چشم هایت

بر دلم التهاب می افکند. 

لرزشِ موهایت

یا کریمِ ذهنم را

به پرواز وا می دارد. 

طنینِ صدایت

اسبِ درونم را سرکش می کند. 

تو هیچ چیز کم نداری.

یادم باشد

کم نیاورم. 


(4)


ناخنت می شوم

چسبیده به پوستِ تنت

زانوانت را

شاهرگ!

نه، برای خاطرِ خدا

موهایت را رها مکن

می خواهم شانه ات باشم

زیر موهای پریشانت.


(5)


تلاقی دو نگاه آیاتِ سروده ی عشق است. 

تپشِ مُداوم

سکوت را می شکند. 

در کوچه ای  پُرسنگ


(6)


گلدان ها می شکنند

و ناگاه 

دستِ سنگین افق

نرگسی ها را مذاب می کند. 


(7)


از اینجا می روم. 

تا دل گمشده ام را پیدا کنم. 

مهتاب

آرام سرک می کشد. 


(8)


لبخند پلی است بینِ قهر و آشتی

پس بیا

قهر کنیم و آشتی!


(9)


چروک می شوی

و کم کم 

دستِ طاعون تنت را سیاه می کند. 

سایه ای غریب

پیکرت را

قیر اندود...

روحِ شکسته ات

در گور می رقصد...

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
چشم های غصه

چشم های غصه

چشم هایش گفته بودند برگرد. 


می خیالم او به من هر آنچه گفت دروغ بود. 

حرف هایش، خنده هایش، ناله هایش...

چشمکِ قلبِ نگارینش، حرف های لا جوردینش...

بی فروغ بود!

****

قایقی پهلو گرفته کُنج دریای وصالش

خواب شیرینِ دویدن پی او در دشت و گل ها

رقص با او ، رقص با ساز مخالف در خمِ او

گفته هایش، هدیه هایش، ساترِ پلکِ بلندش

می شوم محوِ کمندش!

****

ای دل دیوانه خاموش!

تا قیامت از تو بیزار

مست و بی خواب، خار و خاشاک، بوی رختِ تنِ عاشق

مستِ یک دیده ی بیمار...

****

غصه آمد و نگاهش، قامتم لاجرعه نوشید!

غصه همسایه ی زخم است.

خاک بر دیده ی هیزش

خاک بر هر آنچه او دید و پسندید...

چشم های بی پناهش در به در این سو و آن سو

زنده باد شب، زنده باد عشق، زنده باید چشمِ نجیبم

مرگ بر غصه ی کهنه، مرگ بر اشک فشرده، مرگ بر چشمِ پلیدش...

مرگ بر دیده ی هیزش!

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۶ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۴ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
هنوز به یادتم

هنوز به یادتم


هنوز به یادتم 

تا کی به روی دوش می کشانی

قرار بی قراری را

سرود خیس رویش را چرا دیگر نمی خوانی؟ 

چرا در این زمستان های پی در پی 

به سوز وحشی تندر

تنِ خود می سپاری دل؟ 

****

چرا با من نمی خوانی و با من تو نمی مانی؟ 

سوار کوچ می گردی 

و از اسب خیال عشق می رنجی

مگر ای مستی بیدل

تو بهتر از مرا دیدی؟ 

که رخسار سپید و زلف رهایت را

ز من پنهان کنی هر دم؟!

****

چرا دیگر نمی تابی به ابن رسواتر از لیلی؟ 

تو ای خورشید سرخ سیلی!

غروب ها اشک و آهم دامنگیر است. 

و رویایت نمی داند که می ماند یا می پوسد؟ 

سرودت نمی خواهد ز من دردی جدا سازد؟ 

****

به یادت این دلم رسوا

به یادت این دلم بیمار

به یادت این حقیر هر شب

زند ناله ی بی آهنگ

هنوز به یادتم

تا کی به روی دوش می کشانی قرار بی قراری را؟

محبوبه بایری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۳ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
خداحافظ مگو بانو

خداحافظ مگو بانو

برای مادر بزرگم


مرا از یاد مبر بانو

در این شب های دلتنگی

بشکن بغض گلویت را...

هم آهنگ شو تو با نجوای همدردی

بخوان از شوق روییدن

بگو از فصل جوشیدن

****

سکون سرد این رویا

مرا از عشق نافرجام لبخندت

مرا از درد

مرا از رنج

مرا از ماتم شب های بی خوابی

رها سازد.

به من مگو که برگردم میان حیرت مرداب

مخواه سرود جدایی را برایت ساز و نی بخشم.

****

خداحافظ مگو بانو

سرود غم مخوان بانو

در این شب های دلتنگی

چشمان خسته ی سردی 

به یادت اشک می ریزد. 

تو ای بانوی خویشانم...

غرورت ساکت و زیباست. 

سکوتت با شکوه و رنگِ صد رویاست. 

غرورت را، سکوتت را

به جان و روح می بخشم.

فقط هر لحظه می گویم؛ 

خداحافظ مگو بانو!

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۳ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
گذرگاه

گذرگاه

گذرگاه

دنیا را ساده باید دید

عشق را رهگذر باید دانست

و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند

در آن شب بارانی

آتشی چنان بر پا شد

که باران را ربود

و مرا سوخت که سوخت. 

****

و کنون؛

خاکسترم را بر باد می دهند. 

مگذارید، مگذارید!

دل سوخته ام اما روشن تر است!

مثل آن دانه ی برف

مثل آن سراج زرد

مثل نوری در خزان

چه توانیم کرد؟ 

چه توانیم گفت؟ 

هیچ...هیچ...بیهوده.‌‌‌..بیهوده..‌.

****

دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است. 

دوباره چنگ بر حلقم می زند. 

دوباره آن حس..‌.

دوباره‌‌‌...

****

شبیه مردمک های چشمان روزگار

دوباره عشق سر می دهد!

چنگ بر حلق می زند.

خاکستر می شود. 

پلک می زند. 

دوباره آن حس گل کرده است!

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۱۹ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
دوباره انتظار

دوباره انتظار

دوباره انتظار


مردنم

تولدی دوباره نیست

این سرآغاز اما

مرا خواهد کُشت.

عدالت را بیاور.

و قاضی شو.

با هزار بار مُردن 

من دوباره زنده ام!

****

اگر قرمز نبودم

صورتی می شدم. 

تا نگویند که از عشق و جنون

نیلی شد!

****

تکه های وجودم 

در زیر پای توست.

امروز ظرفی آورده ام

تا تکه های وجودم را جمع کنم. 

گام که برداری

در پسِ گام هایت

غباری بر می خیزد

آن غبار

غرور سوخته ی من است!

****

اگر بیایی

چشم هایت را برایت آذین خواهم بست. 

با اشک هایم 

شهر دلت را خواهم شُست. 

پلک های خیست را خواهم چید. 

پلکِ شادی خواهم زد. 

نگاهت را

روشنی خواهم داد. 

سبوی محبّتِ دلت را لبریز خواهم کرد. 

امّا افسوس که تو

مرا نمی شناسی

و تا منتظرم نخواهی آمد. 

تا برای آمدنت

موهایم را پریشان کنم.‌

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۱۸ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
معادله ی نامجهول

معادله ی نامجهول

معادله ی نامجهول


من با دست های خالی

دو کوچه پایین تر می روم

تا از بقالی مهربانش

چند کارتن دعا بخرم.‌

****

تسبیحم را به پیرزن همسایه می دهم.

و به جای آن، عصایش را از او می گیرم.

تا پیری زودرسم را در روزهای سرد زمستانی گذر کنم. 

گاهی چشم هایم را حنا می بندم.‌

و گاهی لاکِ صورتی به ناخن هایم می زنم!

****

من از قانونِ درخت ها آگاهم

و از دوستی زمین و برگ خوشم می آید. 

فاصله ی زیادی نیست بینِ جنگ و صلح

از شلیکِ گلوله ی لبخند فاکتور می گیرم

و آن را به توانِ هزار می رسانم!

****

صدای موج عجیبی در کوچه می پیچد

نهادش زیر رادیکال می رود. 

معادله ی نامجهول من

به  دست پیرزن همسایه حل می شود.‌

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی
سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۲:۰۹ ق.ظ محبوبه باقری هیودی
همنفس طبیعت

همنفس طبیعت

همنفس طبیعت


غریبانه جلو می آیم

کودکانه با کلمات بازی می کنم. 

و محرمانه دست های سبز قنوت را 

نورباران می کنم.‌

****

چیزی به فردا نمانده است.

روشنایی دشت را می بینم.

ازدحام کوچه گوش هایم را کَر کرده است. 

به ساحلِ دریا پناه می برم

تا که در آرامش آبی اش بیارامم.

****

صدای گوش ماهی اسیری

در خروش امواج

بی هدف پیچیده می شود. 

آرامشِ قلبِ غریبِ من 

در آن گم می شود.

****

به دشت پناه می برم. 

و دلم را در میانِ پَرَندهای سبز

شستشو می دهم.

تنم از اعماق می لرزد.

احساسِ درد از کُنجِ سینه ام، کم می شود. 

و اندکی بعد در میانِ پَرَندهای سبز

گم می شود....

محبوبه باقری

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر
محبوبه باقری هیودی